کد مطلب:149312 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:153

طمأنینه ی حسین
روز عاشوراست، روز معراج حسین بن علی علیه السلام است؛ روزی است كه ما باید از روح حسین، از غیرت حسین، از مقاومت حسین، از شجاعت و دلیری حسین، از روشن بینی حسین پرتوی بگیریم، بلكه ما هم ذره ای آدم شویم، بیدار شویم. یكی از


نویسندگان بسیار معروف (عباس محمود عقاد) جمله ای درباره ی ابا عبدالله علیه السلام دارد، می گوید: در روز عاشورا مثل این بود كه یك نوع مسابقه میان خصلتهای حسینی برقرار شده بود، یعنی فضایل حسینی هر كدام با دیگری مسابقه می داد: صبر حسین می خواست از سایر صفاتش جلو بیفتد، رضای حسین به آنچه كه رضای خداست می خواست از صبرش جلو بیفتد، اخلاص حسین می خواست از همه ی اینها پیشی بگیرد، شجاعت حسین می خواست گوی سبقت را از صفات دیگر او برباید.من عرض می كنم - البته من نمی توانم درباره ی اخلاص حسینی كوچكترین سخنی بگویم؛ كوچكتر از این هستم، ولی می توانم بگویم - چیزی كه در روز عاشورا بیش از هر چیز دیگر جلوه گر و نمایان است طمأنینه ی حسین، اطمینان حسین، آرامش و استقامت حسین است. این سخنی نیست كه من می گویم، سخنی است كه از همان روزها درك كردند. یك كسی كه آنجا حاضر بوده است، جمله ای دارد. تعبیر او مطابق عصر و زمان و فهم خودش خیلی عالی است، می گوید: «و الله ما رایت مكثورا قط قد قتل ولده و اهل بیته و اصحابه اربط جأشا منه» [1] این مرد در واقع یك خبرنگار بوده و قضایا را نقل كرده است. می گوید: به خدا قسم من سراغ ندارم مرد دلشكسته ای، مرد تحت فشار قرار گرفته ای را كه فرزندانش (اهل بیتش) جلوی چشمش قلم قلم باشند، اصحابش را ببیند در حالی كه سرهایشان از بدنهایشان جدا شده است، و این مقدار قوت قلب داشته باشد!

این جریان خیلی عجیب است، شوخی نیست. جریانی كه همیشه اعجاب مرا برمی انگیزد این است: ابا عبدالله در روز عاشورا چنان قدم برمی دارد كه كأنه آینده ی روشن یعنی آثار نورانی نهضت خودش را به چشم می بیند. او شك نداشت كه با همین شهید شدن پیروز شد. شك نكرد كه روز عاشورا پایان این است كه باید هر چه دارد در راه خدا بدهد، یعنی پایان كشت است، و از روز عاشورا آغاز بهره برداری از این نهضت است،همان گونه كه همین طور هم شد. ما می بینیم كه كشته شدن حسین علیه السلام همان و پیدا شدن جنبشها و حركتها و همدردیها و همدلیها و طغیانها علیه دستگاه اموی همان. اولین كسی كه این كار را كرد یك زن بود، زن فردی از لشكر كفار. او در عصر عاشورا وقتی كه دید لشكر می خواهد به طرف خیمه های حرم حسین بن علی حمله كنند،


دود و چوب خیمه ای را برداشت و در جلو خیمه ها ایستاد، قبیله ی بكر بن وائل را صدا زد: یا آل بكر بن وائل! قبیله ی من! خویشاوندان من! كجایید؟ بیایید! كار به اینجا كشیده است كه می خواهند لباس از تن حرم پیغمبر بكنند! منظره ای كه به نظر من خیلی باشكوه و پرجلال است این است: می دانیم ابا عبدالله وقتی برای وداع با اهل بیتش آمد كه دیگر احدی از كسانش زنده نبود. آن وداع هم خیلی جانسوز و جانگداز است. ولی به علت خاص، ابا عبدالله برای نوبت دوم به وداع آمد و نوشته اند علتش این بود كه در حملاتی كه كرد، یك نوبت موفق شد لشكر دشمن را عقب بزند و داخل شریعه ی فرات بشود. اینها ناراحت بودند كه مبادا ابا عبدالله آب بیاشامد، زیرا اگر آب بیاشامد نیرو می گیرد. در همان وقت كسی فریادی كرد، كه ابا عبدالله دیگر غیرتش به او اجازه نداد كه این حرف را (خواه راست باشد خواه دروغ) بشنود و او مشغول نوشیدن آب باشد. وقتی دست برد زیر آب تا مقداری بردارد، كسی فریاد كرد: حسین! تو می خواهی آب بنوشی؟! ریختند به خیام حرمت. فورا بیرون آمد. من نمی دانم گفته ی او راست بود و واقعا می خواستند حمله كنند یا نه، ولی حمله ی سریع و بیرون آمدن به وقت ابا عبدالله دیگر مجالی نداد. وقتی كه آقا آمد، حمله ای به خیام حرم نشده بود. این فرصت را مغتنم شمرد و بار دیگر زنها و بچه ها را جمع كرد. اینجاست كه شكوه و جلال روح ابا عبدالله پیدا می شود. اول فرمود: اهل بیت من! «استعدوا للبلاء» خودتان را آماده ی سختیها كنید. می خواست روح اینها آماده باشد.

یك جمله بیشتر در این زمینه نگفت ولی فورا این مطلب را گفت: «و اعلموا ان الله حافظكم و منجیكم من شر الاعداء و معذب اعادیكم بانواع البلاء» [2] اهل بیت من! یقین داشته باشید كه شما از این ساعت سختی و شدت می بینید ولی ذلت نخواهید دید. بدانید كه خداوند شما را حفظ و از شر دشمنان نگهداری می كند و شما محترمانه به حرم جدتان برخواهید گشت. از این ساعت به بعد، بدبختی دشمنان شماست. مطمئن باشید كه خداوند، دشمنان شما را در همین دنیا به انواع مختلف عذاب خواهد كرد. معلوم بود كه ابا عبدالله اوضاع را می دید.

در روز عاشورا ابا عبدالله نقطه ای را مركز قرار داده بود، حمله می كرد. اول جنگ تن به تن؛ عده ای آمدند ولی تا آمدند، ابا عبدالله به آنها مهلت نداد به طوری كه رعب در


دل دشمن قرار گرفت. عمرسعد فریاد كرد: چه می كنید؟ «و الله نفس ابیه بین جنبیه» با كی دارید می جنگید؟! این فرزند علی است، «هذا ابن قتال العرب» این فرزند همان كسی است كه عرب را كشت. می خواست تعصب عربیت را علیه حضرت تحریك كرده باشد. گفتند: چه كنیم؟ گفت: این طور مصلحت نیست. اگر یك یك بروید، یك نفر از شما را باقی نخواهد گذاشت، حمله را همه جانبه كنید. ابا عبدالله به هر طرف كه حمله می كرد، فرار می كردند ولی مواظب بود كه از خیمه ها دور نشود. غیرت حسین هم هست. حسین شجاع است، صبور است، راضی به رضای الهی است، مخلص است ولی غیرة الله هم هست، غیرتش هم به او اجازه نمی دهد كه زنده باشد و كسی نزدیك خیام حرم او بیاید. به اهل بیت دستور داد كه شما ابدا از خیمه ها بیرون نیایید. این دروغ است اگر شنیده باشید كه اهل بیت، مرتب بیرون می آمدند «و العطش» می گفتند. فقط یك بار بیرون آمدند و آن، وقتی بود كه اسب بی صاحب ابا عبدالله آمد. آن وقت هم كه بیرون آمدند، اول نمی دانستند كه قضیه از چه قرار است. صدای شیهه ی این اسب را كه شنیدند، خیال كردند آقا برای وداع سوم آمده است. می گویند این اسب، اسب تربیت شده ای بود. نه تنها اسب ابا عبدالله این طور تربیت داشت، بلكه اسبهای دشمنان هم این طور تربیتها را داشتند كه وقتی سوارش می افتاد، این حیوان احساس می كرد. این اسب، یال خودش را به خون ابا عبدالله رنگین كرده بود و وقتی كه دید آقا افتاده است و دیگر نمی تواند از جا بلند شد، آمد به طرف خیام حرم. در واقع مثل اینكه پیكی بود كه می خواست خبری بدهد. اینها به خیال اینكه آقا برگشته اند، از خیمه بیرون آمدند ولی وقتی كه آن اوضاع را دیدند، چاره ای ندیدند جز اینكه دور این اسب را بگیرند و ناله كنند. به هر حال آقا اجازه نداد آنها بیرون بیایند. ولی خودش نقطه ای را مركز قرار داده بود كه صدایش را می شنیدند. می خواست به این وسیله به آنها اطمینان بدهد. وقتی كه برمی گشت، به آن مركز كه می رسید، با صدای بلند - من نمی دانم اینكه می گویم صدای بلند، آن زبان خشك چگونه در دهان می گردیده - با هر مقدار كه نیرو داشت فریاد می كرد: «لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم» خدایا! حسین هر چه نیروی روحی و جسمی دارد از توست. اهل بیت خوشحال می شدند كه آقا زنده است. مدتی استراحت می كرد، آسایش پیدا می كرد. لشكر بازمی گشتند، حلقه را تنگ می كردند، تیراندازی می كردند، سنگ می پراندند. باز نوبت دیگر آقا حمله می كرد. این كر و فر ادامه داشت.


شنیده اید كه عمرسعد در روز عاشورا جنگ را چگونه شروع كرد، و باز شنیده اید كه ابا عبدالله اجازه نداد كه جنگ از سوی خود و اصحابش شروع بشود. این سنتی است كه در جنگهایی كه با یك فرقه ی به ظاهر مسلم صورت می گرفت، رعایت می شد.علی علیه السلام هم رعایت می كرد، می گفت من هرگز ابتدا به جنگ نمی كنم؛ آنها كه جنگ را شروع كردند، بعد ما می زنیم.

آقا ابتدای به جنگ نكرد. عمرسعد برای جلب رضایت عبیدالله زیاد، جنگ را به این شكل شروع كرد كه تیر و كمانی خواست (معروف است كه پدر او در صدر اسلام تیرانداز خیلی ماهری بوده است و شاید خودش هم تیرانداز بوده است). تیری را به كمان كرد و به طرف خیام حرم حسینی پرتاب كرد. بعد فریاد كرد: ایها الناس! در نزد امیر شهادت بدهید كه اول كسی كه به سوی خیمه های حسین تیر انداخت من بودم.

این جنگ در روز عاشورا با یك تیر شروع شد و باید عرض بكنم با یك تیر دیگر هم خاتمه پیدا كرد. تیر دیگر، آن تیر زهرآلودی بود كه به سینه ی مبارك حسین علیه السلام اصابت كرد (فاتیه سهم محدد مسموم). آنقدر زیاد در سینه ی ابا عبدالله فرو رفت كه آقا فشار آورد تا از طرف جلو بیرون بیاورد، نشد. نوشته اند از پشت سر بیرون آورد. بعد از این بود كه دیگر حسین از اسب روی زمین افتاد. دیگر تاب و توان از او رفت. بعد از این قضیه بود كه دیگر كر و فر ابا عبدالله تمام شد.

نوشته اند حسن بن علی علیه السلام چند پسر داشت كه اینها همراه ابا عبدالله آمده بودند. یكی از آن ها جناب قاسم بود. امام حسن علیه السلام پسر ده ساله ای دارد كه آخرین پسر ایشان است، و این بچه شاید از پدرش یادش نمی آمد چون وقتی كه از پدرش از دنیا رفت گویا چند ماهه بوده است؛ در خانه ی حسین بزرگ شد. ابا عبدالله به فرزندان امام حسن خیلی مهربانی می كرد، شاید بیش از آن اندازه كه به پسران خودش مهربانی می كرد چون آنها یتیم بودند و پدر نداشتند. این پسر اسمش عبدالله و خیلی به آقا علاقه مند است، و آقا به زینب سپرده است كه تو مواظب بچه ها باش، و زینب دائما مراقب آنهاست. یكدفعه زینب متوجه شد كه عبدالله از خیمه بیرون آمده است و می خواهد برود پیش عمویش حسین بن علی علیه السلام. زینب دوید او را بگیرد او فریاد كرد: «و الله لا افارق عمی» به خدا قسم كه من هرگز از عمویم جدا نمی شوم. آن طفل می دود، زینب می دود (السلام علیك یا ابا عبدالله! اشهد انك قد امرت بالمعروف و نهیت عن المنكر و جاهدت فی الله حق جهاده). آنقدر زینب دوید كه به ابا عبدالله


نزدیك شد، آقا فرمود:نه تو برگرد، بگذار این بچه پیش خودم باشد. خودش را انداخت به دامان حسین علیه السلام (حسین است، او خودش عالمی دارد). در همین حال، یكی از دشمنان آمد برای اینكه ضربتی به ابا عبدالله بزند. تا شمشیرش را بالا برد، این طفل فریا كرد: «یابن الزانیة! اترید ان تقتل عمی»؟ زنازاده! تو می خواهی عموی مرا بكشی؟ تا او شمشیرش را حواله كرد، این طفل دست خود را جلو آورد و دستش بریده شد. فریاد كرد: یا عماه! عمو جان ببین با من چه كردند!

«اشهد انك قد امرت بالمعروف و نهیت عن المنكر و جاهدت فی الله حق جهاده حتی اتیك الیقین.»

و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم، و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین. باسمك العظیم الاعظم الاعز الاجل الاكرم یا الله...

خدایا! عاقبت امر همه ی ما را ختم به خیر بفرما، ما را قرآن شناس قرار بده، ما را اسلام شناس قرار بده.

خدایا! این رخوت، سستی، تنبلی و كسالتی را كه در روح ما مسلمین حكمفرماست، از روح ما بزدای.

خدایا! به ما غیرت بده، به ما وحدت و اتفاق ارزانی بدار، به ما روح همدردی و همبستگی كرامت كن.

خدایا! شر كفار، شر اسرائیل، شر صهیونیزم را از سر مسلمین كوتاه فرما، به ما توفیق مبارزه با این دشمن كه كیان اسلام و قرآن تهدید می كند، عنایت كن.

خدایا! در این روز عزیز، گذشتگان ما را ببخش و بیامرز.



[1] اللهوف، ص 50.

[2] مقتل الحسين مقرم، ص 348.